آمدی
دلم برایت لک زده بود
آن قدر که خود هم نمی دانستم
آن قدر که خود هم نمی دانستی
و چمدانت را باز کردی...
نازنین
چقدر درد برایم سوغات آورده ای!...
و روزی که می روی
به اندازه ی آتشی که درونم افروخته ای
به سنگینی لحظه های آوار شده
به بی شمار حرف های لکنت گرفته و بی زبان
به حجم دردی که در رگ هایم جریان دارد
عشق رهسپارت خواهم کرد
شاید دوباره بیایی
شاید دوباره دلت تنگِ این عشقِ دور افتاده شود
شاید سوغاتی به جز درد برایم بیاوری