theme
برای تو…
مرا می شناسی بیش از آنچه تا کنون خود را شناخته ام و خواهم شناخت!
مرا می شناسی و این روح از بالا فتاده را در آغوش عشق خود کشیده ای. و آن دمی که تو را فراموش می کنم، دستان مهرت را به مهری افزون تر بر سرم می کشی، آنچنان که هیچ مادری چنین عشقی را در خواب هم نخواهد دید!
مرا می شناسی و جانِ ناچیز و اندیشه های باطلم را! و باز به لطافتی که فقط درخور توست مرا قیمتی بیشتر و بیشتر می گذاری و مژده ام می دهی به بهترین خریدار… که ای فرزند آدم! خود را فقط به من بفروش…و خود میدانی که جز تو مرا به دیناری نخواهند خرید…
ای رحمت بی انتها! مرا می شناسی و باز چنین می کنی؟؟!…
و من هر سال در چنین روزی حسی عجیب را تجربه می کنم! دیگر اشک هایم برای خودم نیست. اشک هایم برای خواسته ها و نداشته های کودکانه ام نیست! اشک هایم فقط برای توست!! من با تو چه کرده ام محبوب من؟ که نه! با خود چه کرده ام؟!…
…و هزاران سال است سهم ما از شناخت تو بیابانی است برهوت به وسعت نادانی مان… همه در صحرای شناخت تو سرگردانیم… و چه نامی عجیب گذاشته اند بر آن زمین تفتیده! صحرای عرفات…
به قلم سولماز رضایی